--->

روزنوشت‌ها    
صفحه نخست | پست الکترونیک | گوگل‌خوان نیم‌نگاه

بايگانی ماهانه
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
مارس 2007
آوریل 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
سپتامبر 2010
فوریهٔ 2011
مارس 2011
دسامبر 2022

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶
7 گذار از عصر ابرانسان‌ها
متفکران معلمان ما هستند؛ ما وامدار و مدیون آن‌ها هستیم. از آن‌ها آموخته‌ایم و می‌آموزیم و خواهیم آموخت. باید قدرشناس آنان باشیم؛ اما آن‌ها مرشد کامل و کعبه‌ی مقصود ما نیستند. آنان نیز چون ما انسان‌اند و به اندازه‌ی ما شایسته‌ی ستایش و نکوهش. آنان نیز توانایی‌ها و ناتوانی‌های ما انسان‌ها را دارند.

هیچ متفکری آن‌قدر بزرگ نیست که ما انسانیت و وجود خود را در مقابل او ببازیم و در برابرش احساس حقارت و کوچکی کنیم و خود را در زیر سایه‌ی او و شیوه‌ی تفکرش تعریف کنیم. متفکران نیز همانند ما هستند. تصویر هیچ متفکری لیاقت نشستن بر تاقچه‌ی اتاق و آویزان‌شدن بر دیوار خانه‌مان را ندارد. عصر عکس‌های بزرگ و پوسترهای وهم‌انگیز و ابرانسان‌ها گذشته است. امروز عصر انسان‌های متوسط با خواست‌های متوسط و توانایی‌های متوسط است. عصر اعتراف به ناتوانی در تغییر پاره‌ای واقعیت‌هاست. عصر تراژدی است. عصر نوستالژی‌های دور (چه در گذشته و چه در آینده) به سر آمده است.

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶
7 گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران‌خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگ‌های سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می‌رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگين نمی‌‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می‌‌بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

صفحه نخست پیام ایرانیـان