متفکران معلمان ما هستند؛ ما وامدار و مدیون آنها هستیم. از آنها آموختهایم و میآموزیم و خواهیم آموخت. باید قدرشناس آنان باشیم؛ اما آنها مرشد کامل و کعبهی مقصود ما نیستند. آنان نیز چون ما انساناند و به اندازهی ما شایستهی ستایش و نکوهش. آنان نیز تواناییها و ناتوانیهای ما انسانها را دارند.
هیچ متفکری آنقدر بزرگ نیست که ما انسانیت و وجود خود را در مقابل او ببازیم و در برابرش احساس حقارت و کوچکی کنیم و خود را در زیر سایهی او و شیوهی تفکرش تعریف کنیم. متفکران نیز همانند ما هستند. تصویر هیچ متفکری لیاقت نشستن بر تاقچهی اتاق و آویزانشدن بر دیوار خانهمان را ندارد. عصر عکسهای بزرگ و پوسترهای وهمانگیز و ابرانسانها گذشته است. امروز عصر انسانهای متوسط با خواستهای متوسط و تواناییهای متوسط است. عصر اعتراف به ناتوانی در تغییر پارهای واقعیتهاست. عصر تراژدی است. عصر نوستالژیهای دور (چه در گذشته و چه در آینده) به سر آمده است.
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، بارانخورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اينک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نيمهباز
خوش به حال دختر ميخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمیپوشی به کام
باده رنگين نمیبينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که میبايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ