امروز میخواستم اشارهای كنم به
بحث محسن مؤمنی و چند جملهای بنویسم دربارهی تفكر ایدئولوژیك و اینكه پس از جزماندیشی ماركسیستها (و نحلههای رنگارنگ منشعب از آن) و پوشاندن ردای تنگ ایدئولوژی بر تن فربه و رازآلود دین، حالا چشممان به برخی فمینیستهای دوآتشه و سكولارهای افساربریده روشن شده كه چون دو گروه یادشده، تمامی دنیا و وقایع و حوادث و اتفاقات آن را از دریچهی تنگ و ناراست ایدئولوژی مینگرند و ایدئولوگهای مكتب محبوبشان، یكبار برای همیشه، تكلیف جان و جهان و زمین و زمان را برایشان مشخص كردهاند و به تمامی پرسشهای ممكن، پاسخ گفتهاند و خیال آنها را از بابت داشتن مؤلفهای به نام "عقل" و "اندیشیدن" راحت كردهاند. میخواستم اشارهای كنم كه "آرمانگرایی" و "ایدئولوژیاندیشی" تفاوتها دارند و .... اما همهی این سخنان در دهانم ماسید وقتی
مقالهی درخشان و بینظیر تقی رحمانی را در نیمچهویژهنامهی شرق در رثای آیتالله صالحی نجفآبادی خواندم. مقالهای كه با نقدی سهمگین و كوبنده با زاویهنگاهی بكر و نغز و تفكربرانگیز به مصاف روشنفكران مذهبی (ملی-مذهبیها)، روشنفكران دینی (نحلهی حلقهی كیان) و بنیادگرایان (كه به توصیفشان نیازی نمیبینم) رفته بود و پرسشهای مردافكنی درانداخته بود. من كه حالیا سپر انداختهام و به بازخوانی و چندبارهخوانی این مقاله مشغولام. مقالهی رحمانی مرا عمیقاً به فكر واداشته است. یعنی روشنفكری دینی ما از این مؤلفههای پراهمیت به سادگی گذشته است و به آنها از سر غفلت نگریسته است؟ یعنی ما (منظورم نحلهی روشنفكری دینی است) تا بدینحد از چشمههای جوشان و فیاض سنت غافلایم؟ آیا برخورد ناقدانهی ما با دین برای دینداران، هراسانگیز نبوده است؟ اصولاً ما از روزنهی مناسبی به نقد دین نشستهایم؟
آقای دكتر كاشی! اینجا، جای قلم زدن و پاسخگویی شماست. بشتابید لطفاً!
دنیا بازیهای بسیاری دارد. پارهای از اتفاقات و حوادث زندگی ما حاصل تصمیم و اختیار و ارادهی ما است؛ پارهای حاصل اراده و تصمیم دیگران و پارهای حاصل اتفاقاتی تصادفی. در بیشتر موارد تركیبی از این سه سرنوشت و موقعیت ما را رقم خواهد زد.
در ابتدای وبلاگنویسی با خودم قرار گذاشته بودم كه هر 4 روز مقالهای، یادداشتی، داستانی یا شعرگونهای بنویسم. اولین بار كه به مسافرت رفتم این 4 روز به 9 روز تبدیل شد. من هم درست مثل دانشجویی كه برای اولین بار یك واحد درسی را میافتد و قبح افتادن نزدش میریزد كمی شل شدم. بعدها در مواردی، فواصل نوشتنهایم بیشتر شد تا نوروز امسال كه این فاصله از مرز یكماه هم گذشت. اما پس از عید این فاصله باز هم بیشتر شد و من هر چه بیشتر از وبلاگ و وبلاگنویسی و نوشتن دور شدم. امروز كه این یادداشت را مینویسم دو ماه و یك هفته است كه از آخرین یادداشت وبلاگ اصلی میگذرد و آخرین نیمنگاه هم بیست روزی است كه مثل بختك به گوشهی وبلاگ چسبیده و آن را رها نمیكند و قیافهی تكراریاش را به بیننده تحمیل میكند.
در این مدت چندین بار سعی كردم باز هم بنویسم اما نتوانستم. تلاشی هم البته نكردم. تصمیم گرفتم خودم را مجبور به نوشتن نكنم. با خودم گفتم اگر زمانش فرارسید مینویسم اگر هم نرسید كه هیچ. در این مدت وبلاگها را میخواندم و مطالب سایتها را دنبال میكردم. در مورد حوادث اتفاق افتاده تحلیل داشتم و بعضی وقتها تحلیل خودم را در نوشتههای برخی دوستان میدیدم (مثل تحلیل وقایع آذربایجان در یادداشت حامد قدوسی).
اما از شما چه پنهان دلم برای وبلاگ حسابی تنگ شده است. سه ماه است كه مرخصی گرفتهام و خودم را كنج خانه حبس كردهام. سراسر روز و البته پاسی از شب را با كتابهایم دمخورم. گهگاه حس و اشتیاق نوشتن برای چند ثانیه به سراغم میآید اما چند لحظهای بیشتر نمیپاید و باز هم نگاه حسرتبار من است و قلم و كاغذ. فكر میكردم در زمانی كه روز و شب را به مطالعه بگذرانم باز هوای نوشتن به سرم باز خواهد گشت اما بازنگشت كه نگشت. خواستم این چند جمله را بنویسم و اعلان كنم كه هنوز زندهام. البته اگر زنده بودن من هنوز اهمیتی داشته باشد! همین!
استبداد، دموکراسی و نهضت ملی
محمدعلی همایون کاتوزیان
نشر مرکز 1372
صص 47 تا 49
[برداشت آزاد]
ناسیونالیسم یک ایدئولوژی فرنگی است که مقدمات آن از قرن های شانزده و هفده میلادی در اروپای غربی فراهم شد و از اواسط قرن بیستم به اوج خود رسید. ناسیونالیست ها همواره مدعی برتری قومی یا نژادی خود و یا هر دوی آن بوده اند و شیوه ی کار آنها دیکتاتورمنشانه بوده است: سرکوب ایرلندی ها توسط دولت انگلستان به رهبری کرامول، تشکیل نخستین امپراتوری فرانسه به وسیله ی ناپلئون بناپارت، فاشیسم موسولینی در ایتالیا، نازیسم آلمانی به رهبری هیتلر، اسپانیای دوره ی فرانکو و اتریش زمانه ی شوشنیگ از این جمله اند.
و اما سخن از ناسیونالیسم گفتن پیش از این چند قرن و اطلاق آن به افرادی خارج از اروپا مانند این است که تاریخ را از پیش به پس بخوانیم زیرا افرادی مانند رستم دستان و نادر افشار ایرانی و یا پرکلیس و هرودوت یونانی و یا کراسوس و قیصر رومی را ناسیونالیست دانستن مانند این است که تاجران ایرانی و بازرگانان فنیقی آن دوران را نیز بورژوا و مزدک و مزدکیان پیش از آن را نیز کمونیست بخوانیم و ... که به دور از دقت علمی و بستر شناسی فرهنگی هر یک از این مستندات تاریخی است.
اگر میهن پرستی به معنای دفاع از یک سرزمین و مردم آن در برابر تجاوز و تحقیر دیگران و تلاش مستمر برای اعتلای میراث اجتماعی آن است، برای ظهور و تجلی امیالی میهن پرستانه نیز نیازی به یک ایدئولوژی خاص و مقید شدن به مکان و زمانی خاص نیست و هویت جویی و آزادی خواهی بر آمده از وطن پرستی را نمی توان فقط به حساب افکار ناسیونالیستی گذاشت.
در ایران قرن بیستم نیز فقط کسانی را می توان ناسیونالیست خواند که مدعی برتری «ذاتی» نژاد و قوم فارس بر دیگر ایرانیان بوده اند. توجه داشته باشید که در این جا بر «ذاتی» پنداشتن خصیصه های ادعایی ایشان تأکید می کنیم زیرا اشاره به این ادعا: که قوم عرب در فلان جا ظلم کرد و ترک در فلان مسأله درماند اگر هم اتفاق افتاده باشد برای تبلیغ این ادعا: که عرب «اصلاً» وحشی و ترک «اساساً» نادان است مبنای عقلانی و قابل اثباتی نیست و تکرار آن هم غیر منصفانه و برای اخلاق و نظم اجتماعی خطرناک است.
حال اگر شما افراد «ناسیونالیستی» را می شناسید که علاوه بر وطن پرستی به دموکراسی و ضدیت با استعمار در هر شکل آن اعتقاد عملی دارند ما هم بحث و جدلی درباره ی لفظ و لغت ناسیونالیست نامیدن خود یا دیگران نداریم.
منبع:
وبلاگ هماندیشی
حكایت سوزناك و غمانگیز مرگ پدر فرهاد بهشدت مرا اندوهگین كرد. دیروز كه روایت مرگ نابهنگام پدر او را میخواندم بیاختیار پردهای از اشك پیش چشمانم كشیده شده بود و بهزحمت متن یادداشت او را میخواندم. در پیامگیر وبلاگش كامنتی گذاشتم و در همان حال كه انلاین بودم، هولهولكی چند خطی برایش نوشتم تا هم تسلای دل سوختهی او باشد و هم یادآور غم دیرین من.
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
و درختان سرسبز
و تن بیمارش
آماج لهیب كورهی درد
پدرم وقتی مرد
بلبل همسایه، چشمهایش را بست
و نفسش را در حنجره حبس كرد
و به آواز بلند فریاد كشید
من دیگر نغمهای از سر شادی نخواهم خواند
بلبل همسایه، سر فرو برد
به درون حجم پوسیده و سنگین كنون
و نجوا كرد
علت مرگ، زندگی است
حكایت سوزناك و غمانگیز مرگ پدر فرهاد بهشدت مرا اندوهگین كرد. دیروز كه روایت مرگ نابهنگام پدر او را میخواندم بیاختیار پردهای از اشك پیش چشمانم كشیده شده بود و بهزحمت متن یادداشت او را میخواندم. در پیامگیر وبلاگش كامنتی گذاشتم و در همان حال كه انلاین بودم، هولهولكی چند خطی برایش نوشتم تا هم تسلای دل سوختهی او باشد و هم یادآور غم دیرین من.
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
و درختان سرسبز
و تن بیمارش
آماج لهیب كورهی درد
پدرم وقتی مرد
بلبل همسایه، چشمهایش را بست
و نفسش را در حنجره حبس كرد
و به آواز بلند فریاد كشید
من دیگر نغمهای از سر شادی نخواهم خواند
بلبل همسایه، سر فرو برد
به درون حجم پوسیده و سنگین كنون
و نجوا كرد
علت مرگ، زندگی است