سهشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵
7
آیا هست یاریگری كه مرا یاری كند؟
به هر كس كه گفتم، گفت: «طبیعی است، زودگذر است، مقطعی است، با گذر زمان درست میشود»؛ اما نشد. ماههاست از قلم و نوشتن روگردان شدهام. ماههاست جلوهی زیبای سماع قلم بر صفحهی كاغذ را ندیدهام. ماههاست دست و دلم به نوشتن نمیرود. ماههاست رغبت و كشش و تمایلی برای در دست گرفتن قلم ندارم. از خیلیها پرسیدهام اما جز همان جوابها چیزی نصیبم نشده است. تنها پاسخ دندانگیر را یكی از دوستانم داد. او گفت این حالت به علت افزایش سطح آگاهیها و دانستهها و تحلیلهاست. میگفت یك نویسنده وقتی به سطحی بالاتر از دانستهها و تحلیلهای پیشیناش دست مییابد خودبهخود از پوستهی جاافتادهی قبلی خارج میشود و از وضعیت "تعادل سابق" به وضع "بیتعادلی جدید" تغییر موقعیت میدهد. مدتی طول میكشد تا تعادل در موقعیت جدید بدست آید. در این فاصله، در گرداب آشفتگی و تلاطم پریشانحالی دست و پا میزند تا سرانجام به ساحل آرامش برسد. نمیدانم این پاسخ تا چه حد درست است اما از شما دوستان عزیز قلم-به-دست میپرسم. چارهی این وضعیت چیست؟ روی پرسش من البته بیشتر به پیشقراولان نویسندگی در وبستان فارسیست. كسانی نظیر
مهدی جامی كه بارها با خواندن نوشتههای آنها زبانم باز شده است و قلم را به مؤانست طلبیدهام. این یك هفتهای كه از نوروز میگذرد زجرآورترین روزهای من از این نظر بود. هر روز بیش از سه بار پای كامپیوتر نشستم و برنامهی Word را باز كردم اما هر چه كردم نتوانستم حتی جملهای بنویسم. با اینكه از نظر موضوع نیز چیزی كم و كسر ندارم و دست و بالم پر از موضوعات رنگارنگ است اما این حكایت دردناك و زجرآور همچنان باقی است. تا پیش از این، با مطالعهی كتاب یا مقاله، میل نوشتن در درونم میجوشید اما مدتهاست این چشمه نیز خشك شده است. هر چقدر هم كه بخوانم خبری از جوشش كلمات در اندرونم نیست. نثرم نیز از آن زلالی و دلنوازی و دلچسبی و خروش پیشین كه بارها با تشویق خوانندگان همراه شد، فاصله گرفته است. نگاهی به نخستین نوشتههای من در دو سال پیش و مقایسهی آنها با نوشتههای امروزین این تفاوت را آشكارا نشان میدهد. آیا هست یاریگری كه مرا یاری كند؟
[هست؟]● مهدی جامی عزیز، درخواست مرا اجابت كرد و
نوشتاری در همین باب قلمی كرد. این نوشته، حاوی نكات مهم و قابل تأمل و راهگشایی است؛ هرچند پارههایی از آن، دربارهی من صدق نمیكند و موضوعیتی ندارد. جا دارد از لطف و محبت مهدی جامی و وقتی كه برای این كار گذاشته است سپاسگزاری كنم. بحث را ادامه نمیدهم چون احساس میكنم این موضوع، دغدغهی عمومی اهالی وبلاگستان نیست و ادامه دادن آن هم چیزی عاید دیگران نخواهد كرد و تنها باعث سر رفتن حوصلهی آنها خواهد شد. بناچار باید در خود فرو بروم و به كالبدشكافی درون بپردازم. اگر در این امر توفیق یافتم كه هیچ؛ اگر هم موفقیتی حاصل نشد، بدیهیترین نتیجهی آن تعطیلی موقتی (یا دائم) وبلاگ است؛ همانجایی كه روزگاری در آن "مینوشتم".
دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵
7
ایران، عجب گاو چاق و چلهای است!
میدانید حكایت ایران و اعضای دائم شورای امنیت و پروندهی هستهای چیست؟ حكایت گاوی سركش و رامنشدنی است كه در غل و زنجیر گرفتار قصابان شده و قرار است ذبح شود. چند قصاب به همین منظور دورهاش كردهاند. هر قصاب، طالب سهم بیشتری از گاو است و روی اندام خاصی از این گاو نظر دارد. قصابها با یكدیگر در ستیز و جدال و رقابت هستند، اما این شرایط، به حال گاو بختبرگشته تفاوتی ندارد، چون بلاخره ذبح خواهد شد و هر كدام از اندامش را یكی از این قصابان با خود خواهد برد. گاو، سرش را پایین انداخته و زیرچشمی به عربدهها و قربانصدقهرفتنهای قصابها نگاه میكند كه چگونه با یكدیگر در رقابتاند. گهگاه تلاشی برای پاره كردن زنجیر میكند اما ناكام میماند. شاید او هم فهمیده است در نهایت، كارد، روی گلویش قرار میگیرد و با چند رفت و برگشت، خون، فواره خواهد زد. آنچه زمان این خونافشانی را تعیین میكند، نهایی شدن توافق قصابان بر سر سهم هر یك، از این گاو بینواست. گاو بیچاره شاید هنوز هم فكر میكند میتواند در برابر كارد سلاخی قصابها مقاومت كند اما كور خوانده است. تنها راه گاو برای رهایی از این وضعیت، تبدیل شدن به حیوانی دیگر است. حیوانی اهلی كه هم سهمی از علوفه و حیات نصیباش شود هم در خدمترسانی به قصابها، یار و یاور آنها باشد: شاید یك گاو نجیب و آرام و اهل همكاری و همآوایی! شاید هم یك اسب! چون فكر میكنم "اسب" حیوان نجیبی است. نه؟!
یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵
7
به یاد وجود نازنینی كه اُسطوره مینمود
ششم فروردین هر سال حتی اگر در زیباترین مناطق باشم و در اوج سرمستی و خوشی، باز هم سایهی غمی دیرین وجودم را فرا میگیرد. البته رسم نیست كه در روزهای نوروز كه به قاعده باید روزهای سرخوشی ایرانیان باشد سخنی مكدركننده بر زبان آوریم اما شاید روا نباشد این روز بگذرد و از آن وجود نازنین یادی نكنم كه اگر چنین شود نه رسم وفا را بجا آوردهام و نه رسم امانت را؛
*****مرد نازنین نه با سیاست میانهای داشت و نه با جنجالها و غوغاهای كمسوادانی كه یك شبه تحلیلگر سیاسی میشوند. در هنگام شور و هیجان جمع شدن تنی چند از آشنایان و بالا گرفتن بحث سیاسی كه در ابتدای پیروزی انقلاب به منظرهای تكراری در هر خانهای مبدل شده بود، به گوشهای میرفت و به كار خود مشغول میشد بیآنكه حتی لحظهای در اینگونه گفتگوها شركت كند. هر زمان لحظهای فراغت مییافت از دیدار دوستان و آشنایان دریغ نمیكرد. دیدارهایش كوتاه بود و صمیمی و بیتكلف. بر لب ایوان مینشست و استكانی چایی میخورد و وقتی با اصرار او را به درون خانه دعوت میكردند فروتنانه و لبخند به لب، به شلوار خاكی شدهی خود اشاره میكرد و آرام میگفت: «دیگر شلوارم خاكی شده است. باشد برای یك وقت دیگر».
از كار و كوشش خسته نمیشد. خانواده و كودكانش را بسیار دوست میداشت. ازدواجش را با عشق آغاز كرده بود و ثمرهی آن دو كودك خردسال بود. نجیب و آرام بود و كوچكترین نشانهای از بدخواهی در رفتارش وجود نداشت. از نفرت بیزار بود و هرگز كینهی كسی را به دل نمیگرفت. جز آنچه را اعتقاد داشت انجام نمیداد. به فخرفروشانی كه به سبب افزونی صفرهای حساب بانكی خود، قدر و قیمت و موقعیتی برای خویش فراهم آورده بودند و پیرامونشان را انبوهی از كاسهلیسان انباشته بود بیاعتنا بود. با این گروه با غرور و تكبر برخورد میكرد و در برابر خواستهای ناحقشان میایستاد. اگر چه به ندرت ترشرو میشد و از كوره در میرفت، اما اطرافیان جملگی میدانستند كه لحظهای بعد همین خشم و خروش نیز فرو مینشیند و این پرخاش، برخاسته از عمق دل مرد نیست كه ژرفای دلش پاكتر از این بود كه آلودهی خشم و غضب شود. برای همه طلب بهروزی و پیروزی میكرد. در تمام عمر اگر چه بدخواهانی داشت اما از دشمنتراشی بری بود.
شامگاه پنجم فروردین سال 61 فرا رسید. نماز مغرب و عشاء را با حالتی روحانی خواند. سیمای ایران اخبار جنگ را پخش میكرد. برخاست و به سراغ كمد رفت. ساعت مچی را از دست خود باز كرد و با نظم و ترتیب در كنار دفترچه حساب بانكی و مدارك شخصیاش گذاشت، جائی كه هر كس به راحتی آنها را بیابد. سند منزلی را كه تنها هجده روز بود از خریدنش میگذشت دم دست گذاشت. شاید آهی كشید و به خانه نظری انداخت. تنها یك هفته از اسبابكشی به خانهی نو میگذشت و این اولین منزلی بود كه او خریده بود. شبهنگام به خواب رفت و دیگر هرگز برنخاست و به این سادگی پایان مردی كه تنها 29 بهار را دیده بود رقم خورد. خداوند، آرامترین مرگ را به او هدیه كرد، به پاس عمری پاكزیستن، پاكماندن و پاكخوردن، به پاس عمری نجابت و آرامش كه آزارش به هیچكس نرسید. همین است كه اكنون كه 24 سال از آن روز میگذرد هیچ انسانی از او گلهای ندارد و به گاه شنیدن نام او، آه از نهاد دوستان و خویشانش برمیخیزد. مرد نازنین اُسطوره نبود اما پهلو به پهلوی اُسطوره میزد. مگر میتوان عمری زیست و حتی یك دشمن نداشت جز همان جماعت فخرفروش كه مقاومت مرد را در برابر افزونطلبیشان، لجبازی معنا میكردند؟ مگر میتوان با نجابت خویش حتی بدخواهان را شرمنده ساخت؟ او ثابت كرد كه آری، میتوان.
خدایش بیامرزد كه نازنین پدرم بود و عمری مرا در حسرت یك جفت شانهی مردانه تنها گذاشت.
دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴
7
نوروز دررسید؛ در آن كوش كه خوشدل باشی
با تمام ناباوریام به كفبینی و پیشگویی باید اعتراف كنم كه
طالعبینی سال 84 سراپا درست از آب درآمد! تا ببینیم مطابق
طالعبینی سال 85، چه رویدادهای تلخ و شیرینی انتظارمان را میكشند و دامنهی تأثیر و تحرك ما تا به كجاست. راستی! مگر رویدادهای جهان نتیجهی اقدامات و رفتارهای خود ما نیستند؟ پس چرا میگوییم "انتظار ما را میكشند"؟ آنها كه بهخودیخود بوجود نیامدهاند. خود ما انسانها باعث و بانی به وقوع پیوستن آنهاییم. پس آنها نتیجهی اقدامات امروز ما هستند كه نتیجهاش را چندصباحی دیگر خواهیم دید. درست مثل همخوابگی پدر و مادر و به دنیا آمدن فرزند!
بگذریم! فرارسیدن نوروز باستانی و سال جدید خورشیدی را به تمامی فارسیزبانان و شیفتگان فرهنگ ایرانی تبریك میگویم. امید كه سالی سرشار از بهروزی و نیكبختی در پیش رو داشته باشید. اینچنین باد!
شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴
سرانجام راز از پرده برون افتاد و درستی آنچه از لابهلای خبرهای جستهگریختهی دیگران و تحلیلهای راهبردی خود دریافته بودیم ثابت شد. محمد قوچانی سردبیر روزنامهی شرق، امروز در
سرمقالهی این روزنامه، بخش مهمی از سمت و سوی تحولات سیاسی و رویكردهای استراتژیك پیشرو را نگاشته بود. من حتی اگر ذرهای تردید داشتم كه قوچانی، گهگاه، خود، فارغ از اشارات و دیكتههای محافلی خاص، به صورت مستقل، به تحلیل رویدادها و نگارش مقاله میپردازد، امروز دیگر اطمینان یافتم كه اینگونه نیست و او مقالهنویس و سخنگو و خبردهندهی یكی از جریانهای مهم قدرت در ایران است. اما بزرگانی كه آن اطلاعات را به قوچانی دادهاند دانسته یا نادانسته بخش مهمی از آن را مغفول نهادهاند. در سیاههی اسامی اشخاصی كه در سرمقالهی شرق آمده است یك نام كلیدی از یكی از چرخههای قدرت در ایران، جا مانده است. نامی كه در دقیقهی نود وارد بازی خواهد شد و معادلات یكی از قدرتهای پرنفوذ در وادی سیاست ایران را دگرگون خواهد كرد. ناگفتهها را نانوشته بخوانید عزیزان!
سهشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴
7
روز معرفی پیام ایرانیان، از "اعتماد ملی" تا "سیبستان"
روزنامهی اعتماد ملی:
آنگاه كه مرا به زندان انداختی... اعتماد ملی: پیام ایرانیان وبنوشتههای مسعود برجیان است كه در آن در مورد سیاست مینویسد و در بخش نیمنگاه وبلاگ هم نگاهی دارد به نوشتههای جالبی كه در آخرین پستش گزارش سفر مهدی خلجی به لبنان را گذاشته است.
هرچند خودش در یادبود دوسالگی وبلاگش مینویسد كه در مسیری افتاده كه شناختی از آن نداشته و هرچند سیاست را میشناخته اما این دنیای ناشناخته برایش غریب بوده است. با این حال امروز بعد از ورود به سهسالگی وبلاگش هم صراطهای مستقیم دكتر سروش را به زبان ساده بیان میكند و هم نقبی به رمزگشایی از معمای هویدا میزند و در پستی دیگر نقش ایران را در شكلگیری صورتبندی جهان بیان میكند كه به قول او در تاریخ معاصر، سهم ایران سهباره میشود. یك نوشته جالب هم دارد از حضور در جلسات ماهیانه عبدا... نوری كه پس از آزادی از زندان فعالیتهای سیاسی را لااقل در سطح آشكار به كناری گذاشته و مهمترین خبری هم كه از او منتشر میشود در ارتباط با همین جلسات است و یا حضور در مراسمی كه گاه و بیگاه اصلاحطلبان برگزار میكنند. اولین وزیر كشور دولت خاتمی را او چنین تصویر می كند: «چهرهی تكیده عبدا... نوری نخستین چیزی بود كه در بدو ورود به منزلش، توجهم را جلب كرد. چند سالی بود كه او را از نزدیك ندیده بودم. با خوشرویی تمام، پیش پای ما بلند شد و ورودمان را خوشامد گفت. انصاریراد رئیس كمیسیون اصل نود مجلس ششم چند قدم آنسوتر نشسته بود. با فرا رسیدن ساعت 8 شامگاه، عبدا... نوری خود، خواندن دعای كمیل را آغاز كرد. چنان سوزوگدازی در زمزمهاش نهفته بود كه آه از نهاد هر پاكدلی برمیآورد. هنگامی كه بدانجا رسید كه "خدایا! و آنگاه كه مرا به زندان انداختی"، بغضش تركید و اشك از چشمانش جاری شد. بیاختیار به یاد امام چهارم شیعیان، امام سجاد، افتادم و ...»
و اما بخوانید از خامهی
مهدی جامی كه قلم به دست گرفته و سیاههی بلاگچرخان سیبستان را پیش رو گذاشته و دیدگاه و نظر خود را دربارهی دیگر وبلاگها نگاشته است. مهدی كه صداقت و شوریدگی و سركشی و نثر مخملین و جذاب و جوشان و زاینده و الهامبخشاش را دوست دارم دربارهی پیام ایرانیان و نویسندهاش اینگونه مینویسد:
مسعود برجیان: یک مقالهنویس و منتقد خوب که دست و پایش را احتمالا مشارکت یا فعالیتهای سیاسیاش بسته است. یادداشت خودکشیاش بینظیر بود. از ضروریات وبلاگستان.
از دستاندركاران روزنامهی اعتماد ملی به ویژه نویسندهی ناشناسی كه "پیام ایرانیان" را در آخرین صفحهی روزنامه، معرفی كرده است صمیمانه سپاسگزارم. مهر مهدی جامی نیز چون همیشه، مرا و بسیاری دیگر را، شامل شده است. از راه دور صورتش را میبوسم و پیشاپیش، نوروز باستانی و ایرانی را به او و ماهمنیر و علی، شادباش میگویم.
یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴
هفتهی پیش، قبل از سفر به تهران برای شركت در جلسهی وبلاگنویسان و دكتر معین،
گزارش سفر مهدی خلجی به لبنان را خواندم و حظ بسیار بردم. برای من كه هرگز به لبنان سفر نكردهام و آن را تنها از لابهلای صفحات كتابها و خطوط مقالات شناختهام خواندن این گزارش فرصت مغتنمی بود تا خواندهها و دانستههایم را محك بزنم. تصویر لبنان در گزارش مهدی خلجی، درست همانگونه بود كه در ذهنم نقش شده بود جز آنكه از وجود شیعیانی ناباور به مهدی موعود بیخبر بودم. كاش جناب خلجی توضیحی میداد كه این شیعیان چند درصد شیعیان لبنان را تشكیل میدهند و باور مذهبی-اعتقادیشان نسبت به قضیهی امامت چیست؟ آیا آن را یكسره مفهومی سیاسی-تاریخی و غیرمذهبی میدانند یا به خوانشی مذهبی از امر امامت نیز باور دارند؟
كوتاهشدهی گزارش مهدی خلجی از خامهی
مهدی جامی:
لبنان جایی که درهای جهان باز است
برهنه کردم پاهایم را، امشب، روی سنگریزههای ساحلِ مدیترانه و راه رفتم آنقدر که ردپای شنماسههای کرانهی دریا تا روزها بر کفِ تنام جا بماند و آهنگِ آرام و تیرهی امواج تا شبها در گوشِ اندامام جاری شود.
در خیانت و آوارگی
صدای بوق کشتیها از دور میآید. موجها نفیری میکشند و به کناره پناه میآورند. همیشه از وطن بیزار بودهام و دوست داشتهام در «خارج» زندگی کنم. از همین روست که نگذاشتهام هیچ سرزمینی «وطن» دوم من شود. هرجا ماندهام تنها به این امید بوده که روزی از آنجا بروم. این فاصلهی دردناک را با هر وطنی گرفتهام تا بتوانم خوب ببینماش، حساش کنم با نوش و نیشاش. ستیز با عادت، عادتام شد و اگر خویی ماند همانا خوی خیانت بود به هر چیزی که میخواهد تو را جاگیرِ وطن کند و در کام کشد.
هر نمکدانی را شکستم که نمکپرورده خاکی و بادی و باوری و بندی نباشم و سکونت کنم در نهایتِ آوارهگی و سرگردانی که سرنوشت خیانت است. در این آوارهگی وجودی، جان زندگی آشکار و پرهیاهوست. انگار در هر جداشدنی و هر کندنی و از دست دادنی، جادویی هست جاودانه که به زندگی معنا میدهد. مینشینم و به دورترین نقطهی دریا خیره میشوم که نیست؛ که با دورترین نقطهی شب آمیخته؛ یکی شده؛ و شب از دریا و ماه از موج پیدا نیست.
گفتگوی زخمیها
کوچهها و خیابانهای بیروت آن قدر از جنگ داخلی زخم بر سر و سینه دارد که حالا همه آموختهاند که با هم حرف بزنند؛ گرچه دشوار. به کارول، دوستی شیطانصفت و از بازیگران تئاتر موفق زن نسل جوان بیروت، گفتم فضای سیاسی در جهان اسلام مثل وضع رانندهگی در بیروت است. رانندهها برای حرف زدن با یکدیگر از نشانههای راهنمایی و رانندهگی، چراغ یا خطوط روی زمین استفاده نمیکنند؛ با بوق زدن کار تفاهم را پیش میبرند و البته نتیجه چیست جز مدام بیخ گوش همدیگر خط و نشان کشیدن.
اما فضای سیاسی در لبنان تا اندازهای با جهان اسلام فرق دارد، درست به این دلیل که کشوری سراسر اسلامی و یکدست نیست؛ بیشتر کشوری عربی است با نزدیک بیست فرقه مذهبی. نظام سیاسی نه دموکراسی است و نه دیکتاتوری؛ فرقهای است و قدرت به ظاهر بر حسب بافت فرقهای جمعیت تقسیم شده است.
تصویر لبنانی پرزیدنت
مردم عادی مثل رانندههای تاکسی چنان با شور و هیجان از سیاست منطقه و لبنان سخن میگویند که فکر میکنی در عمرشان به جز سیاست نورزیدهاند. معمولاً ایرانیها را دوست دارند، حتا اگر شیعه نباشند. بیشتر تودهی مردم، محمود احمدینژاد را رییس جمهوری شجاع در برابر امریکا و اسراییل و فروتن در برابر مردم ایران میانگارند؛ درست بر عکس روشنفکران و روزنامهنگاران و حتا علمای مذهبی فرقههای گوناگون که باور دارند او یک نظامی-امنیتیِ تندرو است که سیاست و اقتصاد نمیداند و کشور را به سراشیب بحران بیشتر رهبری میکند.
زوال اشرافیت ایرانی
یک بار ماری و شربل تهران و در خانهی ما بودند. چون شربل اهل نقاشی است، بردمشان ویلای یکی از کلکسیونرهای معروف نقاشی در تهران، درست پشت پارک جمشیدیه. وقتی خداحافظی میکردیم، خانم کلکسیونر یک تابلوی نقاشی نفیس به ماری هدیه کرد. در بزرگ خانه که برهم خورد، ماری ناگهان گریست، سخت و تلخ؛ و هرچه از او پرسیدیم علتاش را نگفت. سالها بعد در خانهی خودشان در بیروت برای من تعریف کرد که میدانی آن روز چرا گریه کردم؟ از اینکه دیدم این اشرافیتِ بازماندهی ایرانی با آن فرهنگ و ادب و هنر زیر کدام حکومت در حال زوال است. باز هم حسرت در چشمهایش آب شد و روی گونههایش لغزید.
آمریکا توطئه بلد نیست
برای تودهی عظیمی از مردم، آمریکا همان اهریمنی است که خاستگاهِ شر در جهان است و ریز و درشت دشواری و مشکلشان برآمده از تصمیم قهار و قدار امریکاست. نظریهی توطئه این جا خریدار فراوان دارد و حتا روزنامهنگاران هم دوست دارند بنویسند که رویداد انفجار حرم در سامرا، طرح امریکا برای انتقال عملیات تروریستی از غرب به درون کشورهای اسلامی و نیز تفرقهافکنی میان فرقههاست. از این سو، امروز با نمایندهی یکی از بزرگترین مراجع تقلید شیعه حرف میزدم که میگفت هیچ اعتقادی به این نظریه ندارد و امریکا بیشترین آسیب را از تنش فرقهای در منطقه میبرد.
دشمنی عامل وحدت
امریکا و به ویژه اسراییل در لبنان – مثل همه کشورهای اسلامی - پردهای بر سر صد عیب نهانِ ساختار سیاسی هستند. به قول کارول، نسل جوان لبنانی مثل نسل جوان اسراییلی فکر میکنند مسأله بحران خاورمیانه به خودی خود اهمیت چندانی ندارد و به آسانی حلپذیر است، اما مثلاً در لبنان، دشمنی با اسراییل تنها وجه مشترک و اتفاق نظر گروههای سیاسی-مذهبی است و همه میترسند اگر این دشمنی نباشد، ساختار سیاسی از این که هست بیشتر از هم بپاشد. دشمنی با اسراییل ملاط چسبنده اجزای ناهمساز پهنهی سیاسی شده است و از این رو، تا مشکل درونی لبنان حل نشود، بحران دشمنی با اسراییل کارکرد خود را نگاه خواهد داشت.
بیروتی که نمیشناسیم
بیروت را ما ایرانیها چندان نمیشناسیم و تصویری از فرهنگ و سیاست آن نداریم. تمام لبنان را دیدهام از طرابلس در شمال تا پنجاه قدمی پاسگاهِ اسراییل در جنوب. سه چهار ساعت طول کشور را با رانندگی میشود پیمود؛ اما لبنان هزارتویی شگفتانگیز است؛ از بارهای نهفته در کوچه پسکوچهها تا دالان سیاست کشورهای مختلف تا کتابفروشیهای دویست سالهی انباشته به کتاب تا سقف تا مذهبهای فراوان و پول بسیار و فقر و درماندهگی بسیار و زیبایی زخمبرداشته و تاریخی پاره پاره شده و مطبوعاتی شکوفانتر از هر کشور اسلامی دیگر و نشر کتابی بینظیر و مردمانی فرهیخته که میتوانی با بیشترشان به سه زبان عربی، انگلیسی و فرانسه حرف بزنی و ناگهان از خودت میپرسی اینجا کجای دنیاست؟
شیعه بدون مهدی
شیعهی لبنان، شیعهای سراسر متفاوت با شیعهی ایرانی. لایههای گوناگون دارد. علمای شیعه لبنانی در قرن دهم، ایدئولوژی تشیع صفوی را در ایران تأسیس کردند و از این چشمانداز ولایت فقیه تحفهی لبنانیهاست به ایرانیها. وقتی یکی از روشنفکران لبنان از دست حزب الله مینالید که به دست ایران برآمده، گفتم از شماست که بر شماست (بضاعتکم ردّت الیکم). اما نسل عالمان ریشهدار شیعه هنوز هم پیشرو و سرند و اشرافیت خانوادهگی و آزادفکری خود را دارند.
پریروز خانهی یکی از بزرگان عالم شیعه بودم و چنان دیدار او در من اثر گذاشت که از یاد نمیبرم. افسوس که اکنون نمیتوانم ناماش را ببرم؛ ولی سخناناش آنقدر شگفتانگیز بود که گفتماش متأسفانه شما یک استثنا هستید. باور داشت که در روزگار ما شریعت و فقه – به جز عبادات – سراسر منسوخ است و اگر از فقه قاعدهای باقی مانده باشد همان ضرورت تغییر حکم به سبب تغییر موضوع است و چون انسانِ امروز یکسره با انسان دیروز – موضوع احکام فقهی - تفاوت بنیادی دارد، پس احکام قدیم نسخ شده است.
وقتی از او نظرش را دربارهی بهرهگیری سیاسی از امام دوازدهم شیعیان در ایران پرسیدم، لبخندی زد و گفت امامت مسألهای از بُن سیاسی است و مفهوم امام زمان زیر تأثیر مسیحیت و دین زرتشت ساخته شد تا، پس از مرگ امام یازدهم، انسجام فرقهی حاشیهای شیعه را حفظ کند؛ وگرنه امام دوازدهم وجود تاریخی ندارد و ساختهی ذهنیت اسطورهای شیعه است. و وقتی حیرت مرا دید برخاست و از قفسهی کتابهایش کتابی بیرون کشید و داد دستام. گفت ببر و بخوان این را. شاگردم نوشته در رد وجود تاریخی امام مهدی. سید باور داشت که عصر نزاعهای کلامی و فقهی به پایان رسیده و راهی جز تن دادن به منطق دموکراتیک وجود ندارد.
اسلام دین لبنان
اما رشد دین در لبنان – مانند دیگر کشورهای اسلامی – شتابنده شده است. به عکس ایران که به خاطر تحمیل محدودیتهای اسلام حکومتی، بسیاری از جوانان فوج فوج از اسلام میگریزند (یخرجون من دین الله افواجاً)، در کشورهای اسلامی، به ویژه لبنان، اسلام تمامِ هویت است و فقدان نهادهای مدنی و سیاسی دموکراتیک و لیبرال با موسسههای مذهبی جبران میشود و خلأ برآمده از شکست ایدئولوژیهای عرفی سدهی بیستم با اسلامی ستیهنده پر میگردد. حضور اجتماعی و سیاسی فعال بدون جایگرفتن در هویتها و نهادهای مذهبی ناممکن شده است.
گشودگی ناگزیر
با این حال، لبنان، جامعهای ناگزیر گشوده دارد؛ هم از صدقهسر استعمار که از جمله دو دانشگاهِ مهم در سدهی نوزدهم در بیروت تأسیس کرد و هم به نعمت مسیحیان که پیامبران تجدد در جهان عرب بودند و هم به سبب چندگانهگی ژرف فرقهای و نیز فقدان یا ضعف دولت مرکزی. فقیه بیروتی نه فقیه نجفی است نه فقیه قمی. ناگزیر است در تلوزیون حاضر شود و با زنی بیحجاب و آراسته دربارهی مسائل برآمده از تجدد سخن بگوید و برای جوانانی که در آزادترین شهر عربی جهان زندگی میکنند فتواصادر کند. من همیشه آرزو میکردم کاش در آغاز انقلاب به جای صدور انقلاب، انقلابیون را صادر میکردند و به جای صدور اسلام، نظریهپردازان آن را؛ که گشتی در اقصای عالم بزنند و ببینند دنیا کمی بزرگتر از لانه مورچهگان است و نمِ آبی سیل دریا نیست.
همین بود که وقتی سید محمدحسین فضل الله اعلام کرد داستانهای مربوط به حضرت زهرا و لای در گذاشتن و سقط جنین و آن حکایتهای تراژیک که شیعه میگوید پایهی تاریخی ندارد و تنها به درد نفرتپراکنی میان شیعه و سنی میخورد، فقیهان قم - که بسیاریشان به عمر خود یک سنی هم ندیدهاند سفری به کردستان و سیستان نکردهاند - برآشفتند و فقیه لبنانی را تکفیر کردند. این خود پدیدهای جالب است که در عرف لبنان سنتِ تکفیر نیست. جایی که درهای جهان باز است، تکفیر به چه کار میآید؟
کوتاه شده از:
کتابچه مهدی خلجی که فرهیخته ترین کفرگوی آشکاربیان ماست (عنوانها از سیبستان)
شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴
دنیا را از كدامین زاویه مینگرید؟
در عینك دیگران یا از عینك دیگران؟
یا ...؟!
جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴
7
ای كه پنجاه رفت و در خوابی!
امروز محمدرضا خاتمی دبیركل جبههی مشاركت به اصفهان آمده بود تا در اردوی یكروزهی مشاركت شركت كند. من هم اگرچه عضو مشاركت نیستم و گهگاه سری به دوستان میزنم، اما به این مراسم دعوت شده بودم. رضا خاتمی سخنانش را به سه بخش كلی تقسیم كرد و همان حرفهای همیشگی و ثابت را تكرار كرد. تنها بخش بدیع و تازهی سخنانش آنجا بود كه گفت: «من اگر در زمان انقلاب، عقل امروز را داشتم دست به انقلاب نمیزدم» ما هم از-خدا-خواسته در پاسخ به این گاف نابهنگام، كف زدیم و دیگران نیز همراهیمان كردند كه یكباره خاتمی به لكنت افتاد كه «نه! منظورم این بود كه ...». دنبالهی سخنان خاتمی به توضیح و تشریح و تفسیر این جملهی كاملاً واضح گذشت اما از قدیم گفتهاند چون از پرده برون افتد راز ....
از لطف جناب
محمدرضا ویژه هم سپاسگزارم كه احوال مرا
پرسیدهاند. ملالی نیست جز انبوه گرفتاریهای شغلی كه وقتی برای سر خاراندن باقی نمیگذارد چه رسد به نوشتن. از سویی دیگر چندی است از نوشتن كناره گرفتهام. كشش و تمایلی به قلم زدن ندارم. بیشتر، میخوانم و فكر میكنم. دلم برای روزهایی كه «قلم راحت در دستانم میچرخید» [1] تنگ شده است.
پینوشت:
1- این جمله، یادگار ماندگار
ف.م.سخن است كه به هنگام نوشتن رشته یادداشتهایی دربارهی وبلاگها و زبان فارسی در میانهی یكی از نوشتههایش آورده بود و در ذهن من حك شده است. من هر گاه میلی به نوشتن ندارم و دستم به سوی قلم نمیرود بلافاصله به یاد این جمله میافتم. با زنده شدن این جمله در ذهنم، بیدرنگ به یاد سعیدی سیرجانی میافتم و مقالهای كه نویسندهای به یاد او نوشته بود و از چیرگی سعیدی در نوشتن، سخن گفته بود: «تسلط اعجابانگیزی بر زبان فارسی داشت. كلمات فارسی چون موم در دستان او نرم و رام بود.». روانش شاد باد!
پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۴
7
یادگار جاودان "كتابلاگ" در زندگی من
وبلاگ "
كتابلاگ" حسین جاوید پا بر سومین پلهی عمر خود گذاشت. همزمان با این سالگشت مبارك و مسعود نیز، خاكی از تن تكاند و رخت و لباس نو پوشید. به همین مناسبت، سیل تبریكها به سوی كتابلاگ روانه گشته است اما حكایت من و كتابلاگ به قول بیهقی از لونی دیگر است و تبریك من به حسین جاوید نیز از نوعی دیگر.
پیشتر گفته بودم كه برخی جملات در یادداشتها و مقالاتی كه در وبلاگها میخوانم تأثیری ماندگار بر من گذاشتهاند و گاه مسیر زندگیام را دگرگون كردهاند.
روزی پای كامپیوتر نشسته بودم و میان وبلاگها، وبگردی میكردم كه به كتابلاگ رسیدم. آن روزها، هنوز در پرشینبلاگ بود و به صورت سایت در نیامده بود. آخرین یادداشت حسین جاوید در آن روز، حكایت از كارنامهی او در یكسالی كه گذشته بود، میداد. حسین، نوشته بود كه در این یكسال تقریباً هر هفته یك كتاب معرفی كرده است و خاطرنشان كرده بود كه این سلوك را مدیون خانواده (و اگر اشتباه نكنم مادرش) است كه از كودكی او را با كتاب مأنوس كردهاند و به مطالعه تشویق.
لحظهای در خود فرو رفتم. این خانواده، همانی بود كه از كودكی آرزویش را داشتم. خانوادهای اهل مطالعه و كتاب و گفتگو و مباحثه و نقد و نوشتن؛ كه از كودكی، فرزند را همنشین كتاب و مطالعه میسازد و این سلوك و منش را ستون اصلی تربیت او قرار میدهد. بر خود نهیب زدم كه حال كه دست تقدیر، پدر را از من گرفته است و مادر، فرصتی برای درسخواندن نیافته است و جز عطش اندوختن دانش و علمآموزی و فداكاریهای بیدریغ و مستمر مادر، انگیزهی دیگری مرا به مطالعهی كتاب تشویق نكرده است و از وجود چنین خانواده و چنین سلوكی بیبهره بودهام، چرا خود، پا در این راه نگذارم. با اینكه تا آن روز مطالعه میكردم و از كتاب غافل نبودم اما از همانروز، تعداد كتابهایی كه میخوانم و كیفیت و غنا و سنگینی آنها دهها برابر شد و پس از چندی، خود را همنشین و مأنوس كتاب و مطالعه یافتم كه روز و شبی بر او نمیگذرد مگر آنكه چهل-پنجاه صفحهای كتاب خوانده باشد و كتاب و مطالعه جز تفكیكناپذیر زندگی او شده است. ممكن است اوراق شناسایی خود را در خانه یا شركت جا بگذارد اما هرگز كتابی را كه به همراه آورده است، جا نخواهد گذاشت. من بدون هر گونه تعارفی، موقعیت كنونی مطالعاتی خود را مدیون كتابلاگ و آن جرقهای هستم كه آن روز در ذهن من زده شد.
حسین جان! تبریك مرا پذیرا باش و همچنان این اخگرهای نیكوسرشت آیندهساز را بر شمع وجود ما بباران كه نور و روشنی، حاصل آن خواهد بود. هزازان شادباش نصیب تو باد!
صفحه نخست پیام ایرانیـان